[ The time of your death ]
* PART ³ *
* سرکلاس *
+ بسیار خب درس تمومه فردا پرسش داریم خوب بخونید باشه ؟!
همه : چشم استاد .
+ خب میتونید استراحت کنید تا زنگ بخوره .
` استاد هوانگ میشه یه سوال بپرسم ؟!
+ بپرس !
` مشکلتون با استاد پارک چیه ؟! اون که خیلی جذاب و خوش قیافست همه دوسش دارن .
~ آره استاد مشکلتون باهاش چیه ؟!
+ مگه همه چی به جذابیته ؟!
مثل این میمونه منم خوش قیافه باشم اما باطنی دقیقا تضاد قیافم داشته باشم .
~ مگه چی شده ؟!
+ خب ... قضیه برمیگرده به ۳ سال پیش ... روز اولی که قرار بود من تو این دانشگاه تدریس بکنم .
--------
+ با ذوق وارد دانشگاه شده بودم ...
اول به سمت اتاق مدیر رفته بودم اما یهو خوردم به یه مرده ای و پخش زمین شدم و تمام قهوه های دستش ریخت روم .
_ هوی مگه کوری !
+ تو بودی که خوردی به من !!
_ وایسا ببینم !
تو دانشجویی یا استاد ؟! از قد کوتاهت انگار دانشجویی اما لباست ...
+ به شما ربطی نداره ...
_ ( خنده ) پس انگار یه استاد در سطح ... دانشجویی !
+ بعدم شروع به بلند خندیدن کرد و مسخره کردن سرووضعم...
بغض کرده بودم و خیلی عصبی همون موقع آبمیوه ی دست یکی از بچه ها رو گرفتم و روش خالی کردم اونم بقیه قهوه اش رو روم خالی کرد ...
----------
+ دقیقا فردای اون روز زیرلنگی انداخت و منم افتادم زمین و برای تلافی یه سینی پر از غذای چرب به همراه یکم نوشابه نوش جون کل بدنش کردم و از اون روز باهم بج شدیم .
~ عجب داستان پر دردسری! ( خنده )
+ خیلی !
خب زنگ خورد خسته نباشید فردا هم یادتون نره .
از دانشجو ها خدافظی کردم و رفتم سمت ماشینم تا برم خونه زنگ آخر بود و تعطیلی دانشگاه شد .
یکم بعد که رسیدم کلید هامو جای مخصوص گذاشتم و نشستم رو مبل که گوشیم زنگ خورد ...
+ بله ؟!
پدربزرگ ا.ت : سلام دخترگلم !
+ سلام پدربزرگ خوبی؟!
پدربزرگ ا.ت : خوبم دخترم ممنونم نمیای بوسان ببینمت ؟!
+ آخر هفته میام .
پدربزرگ ا.ت : باشه پس بیا که مادربزرگت خیلی چشم به راهته !
+ چشم بابابزرگ جونممممم.
پدربزرگ ا.ت : کار نداری دخترم ؟!
+ نه مرسی بابا بزرگ خدافظ !
قطع کردم و چشامو بستم داشت کم کم خوابم میبرد که یهو ...
....
* سرکلاس *
+ بسیار خب درس تمومه فردا پرسش داریم خوب بخونید باشه ؟!
همه : چشم استاد .
+ خب میتونید استراحت کنید تا زنگ بخوره .
` استاد هوانگ میشه یه سوال بپرسم ؟!
+ بپرس !
` مشکلتون با استاد پارک چیه ؟! اون که خیلی جذاب و خوش قیافست همه دوسش دارن .
~ آره استاد مشکلتون باهاش چیه ؟!
+ مگه همه چی به جذابیته ؟!
مثل این میمونه منم خوش قیافه باشم اما باطنی دقیقا تضاد قیافم داشته باشم .
~ مگه چی شده ؟!
+ خب ... قضیه برمیگرده به ۳ سال پیش ... روز اولی که قرار بود من تو این دانشگاه تدریس بکنم .
--------
+ با ذوق وارد دانشگاه شده بودم ...
اول به سمت اتاق مدیر رفته بودم اما یهو خوردم به یه مرده ای و پخش زمین شدم و تمام قهوه های دستش ریخت روم .
_ هوی مگه کوری !
+ تو بودی که خوردی به من !!
_ وایسا ببینم !
تو دانشجویی یا استاد ؟! از قد کوتاهت انگار دانشجویی اما لباست ...
+ به شما ربطی نداره ...
_ ( خنده ) پس انگار یه استاد در سطح ... دانشجویی !
+ بعدم شروع به بلند خندیدن کرد و مسخره کردن سرووضعم...
بغض کرده بودم و خیلی عصبی همون موقع آبمیوه ی دست یکی از بچه ها رو گرفتم و روش خالی کردم اونم بقیه قهوه اش رو روم خالی کرد ...
----------
+ دقیقا فردای اون روز زیرلنگی انداخت و منم افتادم زمین و برای تلافی یه سینی پر از غذای چرب به همراه یکم نوشابه نوش جون کل بدنش کردم و از اون روز باهم بج شدیم .
~ عجب داستان پر دردسری! ( خنده )
+ خیلی !
خب زنگ خورد خسته نباشید فردا هم یادتون نره .
از دانشجو ها خدافظی کردم و رفتم سمت ماشینم تا برم خونه زنگ آخر بود و تعطیلی دانشگاه شد .
یکم بعد که رسیدم کلید هامو جای مخصوص گذاشتم و نشستم رو مبل که گوشیم زنگ خورد ...
+ بله ؟!
پدربزرگ ا.ت : سلام دخترگلم !
+ سلام پدربزرگ خوبی؟!
پدربزرگ ا.ت : خوبم دخترم ممنونم نمیای بوسان ببینمت ؟!
+ آخر هفته میام .
پدربزرگ ا.ت : باشه پس بیا که مادربزرگت خیلی چشم به راهته !
+ چشم بابابزرگ جونممممم.
پدربزرگ ا.ت : کار نداری دخترم ؟!
+ نه مرسی بابا بزرگ خدافظ !
قطع کردم و چشامو بستم داشت کم کم خوابم میبرد که یهو ...
....
۱۲۸
۰۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.